()

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی

وَمَن وَجَدَنی عَرَفَنی

وَمَن عَرَفَنی اَحَبَّنی

وَمَن اَحَبَّنی عَشَقَنی

وَمَن عَشَقَنی عَشَقْتُهُ

وَمَن عَشَقْتُهُ قَتَلتُهُ

وَمَن قَتَلته فَعَلَیَّ دیته

ومن علی دیته فانا دیته ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آن کس که مرا طلب کند، من را می یابد و آن کس که مرا یافت، من را می شناسد و آن کس که مرا شناخت، من را دوست می دارد و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می ورزد و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می ورزم و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می کشم و آن کس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است و آن کس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او می باشم

_♥♥___♥♥♥__♥♥___♥♥

زندگی زیباست
زنگی تلاطمی همچو دریاست
گاه پایین گاه بالا
گاه داد و گاه بیداد
زندگی باران است
شرشر لحظه هایش
بی نهایت زیباست
زندگی زیباست
چون خدا با ماست...

: پریسا

_♥♥___♥♥♥__♥♥___♥♥

پست ها از خودم نیستند
مگر اینکه زیرشان
نوشته باشم !

کلمات کلیدی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

یکی بود یکی نبود

زیر این چرخ کبود

غیر از خدا هیچکس نبود

وسط یه دشت بزرگ یه گل خیلی زیبا پیش دوستاش

با خوبی و خوشی زندگی می کرد .

یه روز صبح که با نوازش دستای مهربون خورشید، چشمای گل قصه امون باز شد

دید یه پرنده خیلی قشنگ چند قدم اونطرف تر خوابیده

گل کوچولوی قصه ما تا اونموقع پرنده ای به این زیبایی ندیده بود

خواست بیدارش کنه و بهش بگه که چقد قشنگه و ازش بپرسه باهاش دوست می شه ؟

اما دلش نیومد بیدارش کنه و با خودش گفت  

"منتظر می مونم تا بیدار بشه "

داشت پرنده کوچولو رو نگاه می کرد و تو دلش به دوستی باهاش فکر میکرد

" یعنی این پرنده ناز و قشنگ قبول میکنه باهام دوست بشه و پیشم بمونه یا ... "

چند ساعتی گذشت و گذشت

تا اینکه پرنده بیدار شد .

پرنده تا چشماشو باز کرد ، انگار که چیزی جز گل زیبای قصه مون رو نمی بینه

جستی زد و زود اومد پیش گل زیبا .

تا گل بخواد چیزی بگه

پرنده گفت :

اسم من بلبله و از دیشب با دیدن قشنگ ترین گل این دشت

اومدم و زیر پاش نشستم تا بیدار بشه و باهاش دوست بشم

با من دوست می شی گل زیبا ؟

.

.

.

و از اون روز افسانه گل و بلبل شروع شد .

 

  • پریسا asemani

من زمین و آسمان را  کهکشان را دوست دارم

من پل رنگین کمان را  آفتاب ن زمین و آسمان را  کهکشان را دوست دارم

من پل رنگین کمان را  آفتاب مهربان رادوست دارم

ابرهای پر ز باران کوهساران ماهتاب و لاله زاران

 

من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم

عاشقان ناتوان را عشق های بی امان را

 من تمام شاپرکهای جهان را دوست دارم

 

دوستی های نهان را  خنده های ناگهان را

 بوسه های صادق و سرشارمان را

 من تمام درد های تلخ و شیرین جهان را  دوست دارم

 

مادران را  

قلبهای پاکشان را

اشکهای نابشان را

دستهای گرمشان را

حرفهای از صمیم قلبشان را

شوروشوق چشمشان را

من تمام ساکنان قلبهای عاشقان را دوست دارم

 

من دروغ بچگان را

شیطنتهای همیشه بکرشان را

رازشان را

پاکی احساسشان را

خنده های شادشان را

بادبادکهای قشنگ و نازشان را

دستهای کوچک وپربارشان را

هر نگاه خالی از نیرنگشان را

اعتماد خالی از تردیدشان را

من تمام شیطنتهای جهان را دوست دارم

 

سایه های کاج های مهربان را

بید مجنون ها و برگ نازشان را

سروها و قامت رعنایشان را

نخلها و ارتفاع نابشان را

تاکها و مستی انگورشان را

سر کشی های شراب و ...

راستی من تمام درختان انگور جهان را دوست دارم

 

نازهای معشوقان زمان را

دل شکستنهای بی منظورشان را

بوسه های گرمشان را

قهرهای تلخشان را

آشتیهای زود هنگامشان را

عشقهای آتشین و پر رنگشان را

قلبهای بی تاب و تنگشان را

آشنایی های پرلبخند شان را

و خداحافظی های پر اشکشان را

گریه های شوق شان را

ضربه های قلبشان را

حرفهای بی حد و مرزشان را

من تمام عشق های جاودان را  دوست دارم

لیلی و مجنونمان را

خسرو و شیرینمان را

کوه کن فرهادمان را....

 

یادم آ مد من خدا را وخودم را وجهان را

دوست دارم

دوست دارم

دوست دارم

می پرستم.....

تا ابد هر جا که هستم

  • پریسا asemani

کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است که از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا برداشتند و هرکدام گوشه ایی از جزیره را برای دعا و عبادت برگزیدند.

  • پریسا asemani

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...
(بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.)

  • پریسا asemani

 

آدم های بزرگ درباره ایده ها سخن می گویند،

آدم های متوسط  درباره چیزها سخن می گویند،

آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند.


آدم های بزرگ درد دیگران را دارند،

آدم های متوسط درد خودشان را دارند،

آدم های کوچک بی دردند.


آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند،

آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند،

آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند.


آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند،

آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند،

آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند.


آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند،

آدم های متوسط پرسش هایی را می پرسند که پاسخ دارد،

آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند.


آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند،

آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند،

آدم های کوچک مسئله ندارند.


آدم های بزرگ سکوت رابرای سخن گفتن برمی گزینند،

آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند،

آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند.

  • پریسا asemani