یکی بود یکی نبود
زیر این چرخ کبود
غیر از خدا هیچکس نبود
وسط یه دشت بزرگ یه گل خیلی زیبا پیش دوستاش
با خوبی و خوشی زندگی می کرد .
یه روز صبح که با نوازش دستای مهربون خورشید، چشمای گل قصه امون باز شد
دید یه پرنده خیلی قشنگ چند قدم اونطرف تر خوابیده
گل کوچولوی قصه ما تا اونموقع پرنده ای به این زیبایی ندیده بود
خواست بیدارش کنه و بهش بگه که چقد قشنگه و ازش بپرسه باهاش دوست می شه ؟
اما دلش نیومد بیدارش کنه و با خودش گفت
"منتظر می مونم تا بیدار بشه "
داشت پرنده کوچولو رو نگاه می کرد و تو دلش به دوستی باهاش فکر میکرد
" یعنی این پرنده ناز و قشنگ قبول میکنه باهام دوست بشه و پیشم بمونه یا ... "
چند ساعتی گذشت و گذشت
تا اینکه پرنده بیدار شد .
پرنده تا چشماشو باز کرد ، انگار که چیزی جز گل زیبای قصه مون رو نمی بینه
جستی زد و زود اومد پیش گل زیبا .
تا گل بخواد چیزی بگه
پرنده گفت :
اسم من بلبله و از دیشب با دیدن قشنگ ترین گل این دشت
اومدم و زیر پاش نشستم تا بیدار بشه و باهاش دوست بشم
با من دوست می شی گل زیبا ؟
.
.
.
و از اون روز افسانه گل و بلبل شروع شد .