()

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی

وَمَن وَجَدَنی عَرَفَنی

وَمَن عَرَفَنی اَحَبَّنی

وَمَن اَحَبَّنی عَشَقَنی

وَمَن عَشَقَنی عَشَقْتُهُ

وَمَن عَشَقْتُهُ قَتَلتُهُ

وَمَن قَتَلته فَعَلَیَّ دیته

ومن علی دیته فانا دیته ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آن کس که مرا طلب کند، من را می یابد و آن کس که مرا یافت، من را می شناسد و آن کس که مرا شناخت، من را دوست می دارد و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می ورزد و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می ورزم و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می کشم و آن کس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است و آن کس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او می باشم

_♥♥___♥♥♥__♥♥___♥♥

زندگی زیباست
زنگی تلاطمی همچو دریاست
گاه پایین گاه بالا
گاه داد و گاه بیداد
زندگی باران است
شرشر لحظه هایش
بی نهایت زیباست
زندگی زیباست
چون خدا با ماست...

: پریسا

_♥♥___♥♥♥__♥♥___♥♥

پست ها از خودم نیستند
مگر اینکه زیرشان
نوشته باشم !

کلمات کلیدی

نامه !

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۲۰ ب.ظ

از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت

 جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
 زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و
 متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و
 اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
 آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. …

جودی عزیزم! 

 ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.

 هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.

 پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد :

باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم . . .

  • پریسا asemani

نظرات  (۶)

...ماه رمضون مبارک...
جزو لینکای بی معرفتی هاااااااااااااااااااااا
مرسیییییییییییییییی خانومی
دوست دالم
سلام خیییییلی قشنگ بود
  • من و معبودم
  • میخواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود
    عشق, تنها در آغوش مادر خلاصه می شد
    بالا ترین نقطه ی زمین شانه های پدر بود
    بدترین دشمنانم, خواهر و برادران خودم بودند
    تنها دردم, زانو های زخمی خودم بود
    تنها چیزی که می شکست, اسباب بازی هایم بود...
    سلام پریسا جان وبلاگ زیبایی دارین خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنید

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">